سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوکستان - جوکستان
در شرافت دانش همین بـس که کسی هم که آن را نیک نمی داند ادعایش می کند و هرگاه به آن منسوب گردد شادمان می شود . [امام علی علیه السلام]
 
   
 

نویسنده:  مدیر وبلاگ  جمعه 85/11/27  ساعت 4:46 عصر .

 

کلام روز

روزی سه برادر نزد حضرت علی (ع) رفتندوخواستند تا حضرت در تقسیم ارث طبق وصیت به آنها کمک کند . در وصیتنامه نوشته شده بود یک دوم ارث به اولین برادر یک سوم آن به دومی و یک نهم آن به سومی .

ارث 17 شتر بود. ونباید شتری  بریده شود .

آن حضرت  بدون آنکه فکری کند و به یاران گفت تا یک شتر از شترهای آن حضرت را  به ارثیه ی ورثه اضافه کنند . که مجموع شتر ها 18 بشود وبعد طبق وصیتنامه تقسیم کرد به نفر اول  یک  دوم که می شود 9شتر  به نفر دوم یک سوم که می شود 6 شتر به نفر سوم یک نهم که می شود 2 شتر . حال مجموع شتر هایی که داده شد 17 شتر شد ویک شتری را که حضرت داده بود باقی ماند و آن را حضرت به پیش شترهای خود باز گرداند.                                                                                                            

نفر اول=9  نفر دوم=6  نفر سوم=2   17=2+6+9                            

 

*********************************************************************

**شما می توانید جوک های خود را در قسمت نظرات این قسمت بنویسید تا در وبلاگ با نام خود تان اگر مایل بودید ثبت شود.**

 شما میتوانید از فرم آخر جوک را برای من بفرستید

e -mail: darianiahad@yahoo.com

*********************************************************************

SMS  روز برا کسی که دوسش دارین 

تو سر منی چشم منی قلب منی دل منی عمر منی نور منی روح منی.................................................خمینی بت شکنی خمینی

..........................................................................................................................................

بهلول

وقتی خردسال بود به او گفتند میخواهی پدرت بمیرد تا ثروتش به تو برسد گفت نه والا میخواهم که او را بکشند تا دیه اش را نیز بگیرم

روزی بهلول جنازه ای را می بیند ومی گوید:

 آن را به کجا می برند؟

میگویند: به جایی که نه چراغ نه فرشی نه لباسی نه غذایی نه آبی .

بهلول میگوید: پس خوب دارند آن را به خانه ی ما می آورند.

 

روزی کری در کنار رودی نشسته بود ویک کیسه گندم برای فروش داشت ناگهان بهلول با اسبی آمد

آن مرد کر باخود گفت :آن مرد که برسد (بهلول) اول سلام خواهد کرد بعد خواهد پرسید  آب این رود چند متر است  بعد خواهد پرسید این گندم چند کیلو است

بهلول رسید گفت :هی مردک بلندی این آب چقدر است

او گفت سلام

بهلول گفت سرت بریده شود

 او گفت تا بگردن

بهلول گفت:خاک تو سرت

او گفت 40 کیلو

 

کسی از بهلول پرسید : اگر شیر و پلنگی به  آ هویی برسند سر آهو چه بلایی خواهد آمد .

گفت: هیچ چیز چون شیر وپلنگ سر آن آهو خود را خواهند کشت.                                              تمام

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%% پلیس برای بدست آودن اطلاعاتش درباره یه نفر از کسی پرسید : فلانکس را می شناسی

گفت : بله

 پلیس گفت : چگونه مردی است

گفت :نصفش خوب نصفش بد پلیس گفت :چطور مگه . گفت: اون با چشماش قوانیین رو میبینه بعد با پاهاش از روشون رد میشه.


 
 

نظر شما()



 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
 


وبلاگ من
 

ایمیل

 
 
 

پیوندهای روزانه
 

تعداد کل بازدید
 

تعداد بازدید امروز
 

تعداد بازدید دیروز
 

درباره خودم
جوکستان - جوکستان  

لوگوی خودم
جوکستان - جوکستان  
 

فهرست موضوعی یادداشت ها
 

آرشیو
 

اشتراک
 

جستجو

در متن یادداشت و پیام